روز نهم ذی‌ حجه بود 

روز گرفتن کارنامه! 

نمی‌دانم چرا می‌خواهم دفتر خاطرات حج را ورق بزنم، ولی حسی بهم می‌گوید با خوانندگان متن دوباره ایّام حج را احساس کن 

در منا آماده رفتن به میعادگاه بودیم، گویی برای صحرای محشر می‌روی، مردن قبل از مردن، آماده شدن درحضور خدا و رسولش، آیا مرا خواهد پذیرفت؟ 

وای بر من! برای پایان کار و آخرتم، چه اندوخته‌ام دستانم خالیست. 

ای حاجی! چه آورده‌ای آیا توانستی چیزی را برای قربانی کردن کنار بگذاری؟ درخلوتت با خدا چه گفتی؟ 

شاید اینجا در منا نیز به فکر خرید (برد یمنی، حریر ژاپنی، ساعت سوئیسی و ...) هستی.

درنگ نکن! به‌هوش باش! تو برای چیز دیگری آمده‌ای، بیدار شو، دنبال خودت بگرد، ببین بر لب کدام پرتگاه ایستاده‌ای؟ ببین بر سراستفاده از حمام و دستشویی صحرایی نوبت چند نفر را زیر پا نهادی، یا در صف، حق چند نفر را پایمال کردی؟ آیا در این مدت دست ناتوانی را گرفتی؟ 

این موارد به ظاهر پیش پا افتاده، سؤالات امتحانت هستند! 

آماده‌ی حرکت به‌سوی منا شدیم، گیلان سر سبز خنک کجا، صحرای داغ عربستان کجا! 

طاقت بیاور حاجی!

نزدیک ساعت ده اتوبوس از راه رسید و به نوبت سوار شدیم. اندکی از راه را نرفته بودیم که شخصی سوار شد، او را نمی‌شناختیم، گفت ای حجاج! چه فکر می‌کنید؟ دارید به کجا می‌روید؟ شما به پیشگاه خداوند می‌روید او منتظر شماست تا شما را ببخشد ... 

عرق شرم همراه با دلهره سراپایمان را فراگرفت، راستی او چه می‌گوید، ما اکنون به کجا می‌رویم، به پیشگاه خداوندی که پیامبران در حضورش از آنچه انجام داده‌اند شرم داشتند ، ما کجای کاریم، به قول جلال آل احمد «خسی هستیم در میقات» 

گفت باور کنید و هیچ شک نداشته باشید، توبه کنید و مطمئن باشید که خداوند منتظر است تا کارنامه‌هایتان را امضا کند، امّا شرط و شروطی هست و آن امید به پروردگار و پرهیز از تن‌هاست، این‌جا تنها بنشینید، از دوست و همسر و هم‌اتاقی فاصله بگیرید، فقط به او بیندیشید و دعا و گریه و زاری کنید. 

این‌ها را گفت و تکبیر گفت و اشعار معنوی خواند، روح حجاج را از هرگونه فکر پوچ و دودلی و هر ناامیدی که از شیطان است خالی کرد. و تکبیر گویان پیاده شد، ما ندانستیم که بود و چرا سوار این اتوبوس شد، من هنوز هم با خودم می‌گویم او هرکه بود، پیکی بود از جانب خداوند. 

به سرزمین موعود رسیدیم. 

پیاده شدیم و به داخل آلاچیقی که برای ما تهیه شده بود رفتیم، حجاج از هم فاصله گرفتند، ضربان قلب در بالاترین حد خود می‌زد، بار الها! من حقیر کجا و حضور در پیشگاه کبریاییت کجا؟ 

الهی! دستم را گرفته‌ای، هرگز به حال خودم وامگذار. 

پروردگارا! من نماینده‌ای هستم از مشتاقان با ایمان و آرزومندان وطنم ایران، استانم گیلان و شهرم تالش، از طرف همه‌ی دوستان ایمانی و بزرگوارم برای همگان طلب آمرزش می‌کنم، من نیز قطره‌ای از دریای حجاجم در سرزمین عرفات، خدایا! تا ما را نبخشیدی از دنیا مبر .. 

شروع به خواندن قرآن کردیم، هر کس تنها و درخلوت خود، کم‌کم صدای دل‌انگیز اذان در عرفات پیچید، به‌سوی نماز رفتیم، این‌جا مهمان خداوند بودیم، فاصله‌مان از مکه زیاد بود، نماز را به قصر و جمع خواندیم، با غذای خشک و میوه‌جات پذیرایی شدیم در حالیکه آفتاب سوزان می‌درخشید، پس از نماز، حجاج آرام بودند بارالها! خوشحالم و مطمئن هستم که تو در اینجا به همگان نمره قبولی می‌دهی، خودت گفتی که توبه را می‌پذیرم ای توّاب! ما را ببخش وتوبه‌مان را بپذیر. 

ای حاجی! درنگ نکن. 

همانند پدرت آدم (ع) به توبه‌گاه برو، به طرف کوه جبل الرحمه برو و از ته دل پروردگارت را صدا بزن و بخواه که تو را ببخشد و دعاهایت را قبول کند. 

به‌سوی جبل الرحمه رفتیم، اشتباهی که بعضی از حجاج ‌می کردند دعا کردن به ‌سمت جبل الرحمه بود، که باید دعا به سمت قبله باشد. جبل الرحمه و سرزمین عرفات جاییست که حضرت آدم و حوّا پس از توبه کردن به درگاه خداوند، همدیگر را اینجا پیدا کردند و توبه‌شان پذیرفته شد. زمین عرفات و کوه جبل الرحمه سفید‌پوش شده بود، نسیم خنکی شروع به وزیدن می‌کرد، خیّرین با ماشین و ترانزیت پر از خوراکی و میوه‌های ناب و نوشیدنی‌های خوش‌طعم از حجاج پذیرایی می‌کردند، انگار در بهشت قدم می‌زدی، هر لحظه صدایت می‌کردند بخور و بنوش! خوش آمدی! حجکم مقبول! سعیکم مشکور! و ذنبکم مغفور! ای حاجی! 

ای حاجی مغرور نشو! بارت سنگین‌تر شد، به حضور خداوند آمدی، گریه کردی و تقاضای عفو نمودی، زین پس اگر توبه بشکنی، گناهت مضاعف خواهد بود، پس فکر نکن همه چیز تمام شد، خیر، تازه همه چیز شروع شده، یعنی یقین یافتی که باید درآخرت به حضور الله تعالی بروی، پس توشه جمع کن، ایمانت را صیقل بده، در پوستین خلق نیفت، قضاوت نکن، بی‌احترامی نکن و دلی نشکن، زیرا هر دلی مأوای خداوند است. 

غروب و شب‌هنگام به سمت مزدلفه به راه افتادیم، حال حجاج پیر مساعد نبود، اتوبوس در مزدلفه توقّف کرد و ما در آنجا دعا خواندیم و سپس به سمت جمرات به راه افتادیم، به ستون نماد شیطان سنگ پرتاب کردیم و نماز صبح را درمسجد بزرگ خیف به جا آوردیم و از خدای خود خواستیم که به ما توان بدهد تا مناسک حج را آنچنان که خداپسند باشد بجا آوریم.  ...

ادامه دارد ...